سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میتونم بگم که تمام طول دیروز و تا همین الان مدام در حال پست ذهنی گذاشتن بودم، مرور میکردم که چی بنویسم؟ چطور شروع کنم و چطوری بسطش بدم و موضوع چی باشه هع! نوددرصد این موارد فرصت اینکه چیزی بخام بنویسم پیش نمیاد و اگرم پیش بیاد من تا برسم به کیبورد یا موبایل هر چی تو ذهنم بوده دود شده رفته هوا! درست مثل همین الان. حالا اون چیزی که باعث شده از خواب شیرین ساعت هفت صبح بگذرم اینه و فقط اینه که بیام یچیزی بنویسم هرچی! تا ذهنم یه ثانیه ساکت بشه اینقئر حرف نزنه! دیوونم کرد بسکه ایده های نو و جذاب برام آورد. تنوع موضوعاتی که میخاستم بگمشون هم در نوع خودش بینظیره :)) اول فک کردم جالب باشه در مورد خواستگاری که برای دوستم اومده بنویسم چون تقریبا دیشب با وجود خستگی زیاد یه زمانی رو داشتیم چت میکردیم و من گنجینه ی گرانبهای تجربیات (کوفتی) خودمو در اختیارش قرار دادم :) این پروسه ی انتخاب همسر خیلی استرسیه! هر طرفیش رو میگیری آخرش یجاش درمیره صاف میخوره تو صورتت، باید همه از روش من استفاده کنن، اینکه یه بله بگی و خلاص! چند باری تالا پیش اومده که همسری ازم پرسیده چی شد انتخابم کردی منم با همین صداقته احمقانم همیشه بهش گفتم که قرارم با خودم این بود اولین نفری که بیاد خواستگاری بهش جواب مثبت بدم و این افتخار نصیب تو شد. واقعا هم اگه کسی دیگه بود دیگه الان من یجا دیگه نشسته بودم کفِ پذیرایی و داشتم تایپ میکردم. خب دیگه میخاستم  در مورد این بنویسم که هنوز در این عصر ارتباطات و اطلاعات گسترده یه عده ای هم هستن که برن جایی مهمونی و تا ساعت دوازده و نیم بشینن و سریال ستایش رو برای بار هزارم تو خونه ی مردم با عشق و علاقه ی خاصی ببینن، درسته باورنکردنیه ولی این افراد وجود دارن و دوعدد از اونها همین پریشب مهمان ما بودن و چه حرص و جوشهایی که من نخوردم، اینجور وقتا فقط نفس عمیق! عمییییییق ها! و چشمامو میبندم و باز میکنم و میگم اینم تموم میشه. 

چندروزه دارم تو اون بهشت زندگی میکنم، دعوادرگیری نبوده و حس میکنم یه اشتباهی حتما پیش اومده :-)) هرلحظه ممکنه این بهشت تبدیل به جهنم بشه، خیلی زود عرصه بهم تنگ میشه. تو اون جهنمی که ازش حرف میزنم خیلی خیلی بدمیگذره و درودیوار آوار میشن همون آخرخطِ خودمون دیگه. ازین لحظه های نرمال و معمولی و لذت بخش زندگی انرری ذخیره میکنم برای یوم الدعوا :) بعضی وقتا فکر میکنم کاش یه چند تا کاروبلد بودم، مثلا بلد بودم نسازم! 

ناعادلانس که اولین اردیبهشت زندگی کسی اینقد بی ذوق و بدون هیجان بگذره، دخترکوچولوی من این اولین اردیبهشت و در واقع این اولین بهار رو همین جوری داره میگذرونه خودش که راضی به نظر میاد ولی من دوست داشتم حداقل بتونم ازش یه عکس بگیرم که پس زمینش شکوفه های بهاری باشن و دخترقشنگا تو لبخند زده باشه، که بشه بهار در بهار. نشد دیگه ... شکوفه های فکر کنم تا حالا ریخته باشن ... الان یادم افتاد قبلنا دلم میخاست یه اردیبهشتی برم شیراز، آره؟ این ماه همون ماهه که عطر بهارنارنج غوغا میکنه؟ ..................... خیلی تخیلی شد دیگه، الکی باعث شدم آه بکشم باری یه شیرازو یه اردیبهشت :) آخ خب دلم خاست. فعلن بسِ، اگه الان بخوام ادامه بدم تایپ کردنم بند نمیاد. فشردنه دکمه های کیبورد خیلی خوبه.

پ.ن: چرا هردفعه بعد از هربار پست باید به پارسی بلاگ بگم من ربات نیستم؟ واقعا خودش نمیبینه من ربات نیستم :)  im not a robot 



برچسب‌ها: اردیبهشت
+تاریخ سه شنبه 99/2/2ساعت 7:15 صبح نویسنده ره گذر | نظر